گفتگو با شهره حاجي شاه
نقش زنان به عنوان مادران، خواهران و همسران شهدا و جانبازان و آزادگان در پيروزي انقلاب و نيز دفاع مقدس، نقشي غير قابل انكار و ستودني است، اما بسياري از زنان اين سرزمين، مستقيما در عرصه هاي دفاع مقدس حضور داشتند و وظايف محوله را به بهترين نحو انجام مي دادند و برخي، جان بر سر پيمان نهادند. شهناز حاجي شاه، از آغازين روزهاي جنگ، در كنار برادران خويش به دفاع از زادگاهش، خرمشهر پرداخت و هر چند اندكي بعد به شهادت رسيد، اما سيره و اخلاق و يادگاران درخشانش، همچنان چون چراغي فرا راه دوستداران اوست.
درباره زمان تولد و شهادت خواهرتان و نيز مسئوليت ايشان نكاتي را ذكر كنيد.
شهناز در سال 1336 در خرمشهر به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا ديپلم ادامه داد. با آغاز جنگ و اشغال خرمشهر، در كنار برادرانمان، ناصر و محمد حسين، به دفاع از شهر پرداخت و سرانجام در 8 مهرسال 1359، يعني اندكي پس از شروع جنگ به شهادت رسيد و جنازه او را در بهشت شهداي همان شهر به خاك سپرديم كه اين خاكسپاري هم داستان مفصلي دارد كه به موقع عرض خواهم كرد.
كمي هم از خودتان، دوران تحصيل و چگونگي ورودتان به جهاد بگوييد.
من شهره حاجي شاه متولد 1348 در شهر خرمشهر هستم. دوران ابتدائي را در دبستان دنياي كودك خرمشهر گذراندم. دوره راهنمايي را شروع مي كردم كه جنگ شروع شد و به تهران آمديم و دوران نوجواني را در اينجا گذراندم، اما دوران طلايي زندگي ام كه هيچ وقت از يادم نمي رود، دوره اي است كه در خرمشهر زندگي مي كرديم. ما بعد از خاكسپاري خواهرم به تهران آمديم آنجا نمانديم.
ظاهرا شما به خواهرتان نزديكي بسياري را احساس مي كرديد و ايشان را مادر خود مي دانستيد؟
واقعا همين طور بود. درست است كه شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت، بيش از 26 سال نداشت، اما به دليل شخصيت خاصي كه داشت احساس مسئوليت و تعهد زيادش، مورد مراجعه همه ما بود و من حتي لحظه اي از او جدا نمي شدم. او به قدري نسبت به تمام اعضاي خانواده و پدر مادرمان احساس مسئوليت مي كرد كه فرزند بزرگ خانواده به نظر مي رسيد.
چند خواهر و برادر هستيد؟
ما 4 برادر و 3 خواهر بوديم كه غير از شهناز، دو تن از برادرهايم به نام هاي محمد حسين و ناصر در خرمشهر شهيد شدند.
از ويژگي هاي شخصيتي خواهرتان بگوييد.
شايد نسل جديد بگوييد كه چرا شهدا را طوري توصيف مي كنيد كه انگار آدم هاي خارق العاده اي بوده اند، به طوري كه ما نمي توانيم از آنها الگو برداري كنيم، ولي من در مورد خواهرم حتي اگر اغراق هم به نظر مي رسد، مي گويم كه او شخصيت منحصر به فردي داشت و واقعا با ديگران فرق مي كرد. شهناز كاري را شروع نمي كرد، مگر آنكه آن را به بهترين نحو ممكن تمام كند. او فوق العاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. با آن سن كم، خياطي، گلسازي، گلدوزي و تمام اين هنرها را به شكل بسيار كاملي بلد بود. نسبت به زمان خودش، هميشه خيلي جلوتر بود، گواهينامه رانندگي داشت و بسيار عالي رانندگي مي كرد، در حالي كه در خرمشهر و اصولا شهرستان ها، زن ها چندان نمي توانستند سراغ اين كار بروند. تايپ فارسي و لاتين را بسيار خوب مي دانست و حتي يك لحظه از زندگي و فرصت هايش را بيهوده از دست نمي داد ؛ انگار مي دانست فرصت اندكي دارد و همه چيز را با اشتياق و سريع ياد مي گرفت و مهم تر از همه اينكه به ديگران هم ياد مي داد. ما خانواده پر جمعيتي بوديم و طبيعتا بين خواهر و برادرها اختلاف پيش مي آمد، اما شهناز با متانت و تدبير، بين همه ما صلح برقرار مي كرد و در واقع، همه امور را مديريت مي كرد. از كمك به هيچ كس دريغ نداشت و تا جايي كه دستش مي رسيد، گره گشايي مي كرد. در اين مورد خاطره شيريني را به ياد دارم. يكي از همسايه هاي ما براي عروسي به اصفهان دعوت كرده بودند. خياط تا آخرين لحظه، لباس خانم را آماده نكرده بود و او هم گريه زاري راه انداخته بود كه من نمي آيم. بعد از مدت ها يك عروسي دعوت شده ام و لباس ندارم. خلاصه همين موضوع كوچك، اوضاع زندگي همسايه ما را به كلي به هم ريخته بود و زن و شوهر دائما با هم جنگ و دعوا داشتند. شهناز به آن خانم گفت اگر پارچه داري بده به من برايت لباس مي دوزم فردا صبح بيا از من بگير. شهناز تمام آن شب را بيدار نشست و لباس بسيار مناسبي براي او دوخت و مسئله را به خوبي حل كرد. از هر چيزي كه ياد ميگرفت، به نحو احسن استفاده مي كرد. در خانه كمك كار مادرم بود و خيلي به او رسيدگي مي كرد. دوستان زيادي هم داشت و اعتقادش درباره دوستي اعتقاد جالبي بود.
چطور ؟
او هيچ وقت دوستانش را از قشر خاصي انتخاب نمي كرد و با همه جور آدمي رفيق بود. حتي گاهي با كساني دوستي مي كرد كه از نظر اعتقادي شباهتي به او نداشتند. وقتي از او مي پرسيديم كه چرا اين قدر دوست داري؟ مي گفت، «دوستان آدم دو جورند. يكي گروهي كه تو از وجود آنها استفاده مي كني و ديگر كساني كه آنها از تو استفاده مي كنند و در هر دو حالت فايده اي در ميان هست.» وقتي از او پرسيده مي شد كه چرا با كساني كه با تو تفاوت فكر و عقيده دارند، دوست مي شوي؟ جواب مي داد، «دوستي با كساني كه پايبند به ارزش ها هستند، خيلي خوب است، اما در آنها چيز زيادي را تغيير نمي دهد. هنر آن است كه بتواني در قلب كسي رسوخ كني كه با تو و آرمان هاي تو دشمن است. هنر آن است كه بتواني روي آن تأثير بگذاري.»
از رابطه ايشان با خودتان بگوييد.
من به قدري به او علاقمند و وابسته بودم و او به قدري به من و به درس هايم مي رسيد كه بيشتر، او را مادر خودم مي دانستم تا مادر واقعي ام را. تازه بعد از شهادت شهناز بود كه من توانستم به تدريج به مادرم نزديك شوم و رابطه مادر و فرزندي را با او برقرار كنم.
از روحيه فعال و اشتياق براي يادگيري چه خاطره اي داريد ؟
شهناز ديپلمش را كه گرفت درس حوزه را شروع كرد. او بسيار فعال بود و انرژي اش تمام نمي شد. در كتابخانه فعاليت مي كرد و در عين حال دوره هاي مختلف آموزشي، مذهبي و رزمي را ديده بود و يك سال قبل از شروع جنگ براي مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. مادرم تعريف ميكردن كه يك بار چهل نفر از دختران را براي آموزش ديني به قم برد. بعد هم آنها را براي آمادگي نظامي به شلمچه برد كه در آنجا يكي از آنها در رودخانه افتاد و شهناز با زحمت فراواني او را نجات داد. پس از پيروزي انقلاب، هنوز نهضت سوادآموزي تشكيل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن ديگر، به شكلي كاملا خودجوش، گروهي را تشكيل داده بودند و به روستاها مي رفتند و به بچه ها درس مي دادند. يادم هست كه يك بار به او گفتم كه بايد مرا هم با خودت ببري. گفت راه خيلي دور است و اذيت مي شوي. گفتم من بايد بيايم. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر كه واقعا هلاك كننده است. همراه شهناز به فلكه اصلي شهر رفتيم و منتظر مانديم تا وانت آبي رنگي آمد. چند خانم چادري عقب ماشين نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستيم. هر يك از خانم ها سر جاده اي كه منتهي به روستايي مي شد، پياده مي شدند و باز راه مي افتاديم. آخر به جايي رسيديم كه من و شهناز هم پياده شديم و از يك جاده خاكي راه افتاديم. وارد روستا كه شديم، چشمم به يك مغازه محقر افتاد. معلوم بود كه قسمتي از خانه را مغازه كرده بودند. من داشتم از گرما هلاك مي شدم. شهناز گفت اينجا آب لوله كشي ندارند. مي خواهي برايت نوشابه بخرم ؟ يادم هست كه برايم فانتا خريد كه خيلي خوشمزه بود. باهم سر كلاس رفتيم و من كنار بچه ها روي نيمكت جلو نشستم و شهناز هم درس داد. من فقط مي ديدم كه شهناز نگاهي به انتهاي كلاس و بعد به من مي اندازد و لبخند مي زند. درس كه تمام شد، رفتم كه نوشابه ام را از تاقچه انتهاي كلاس بردارم و بخورم كه ديدم شيشه نوشابه، خالي است و تازه علت لبخند زدن شهناز را فهميدم. كلاس كه تمام شد، گفتم، «شهناز ! من تشنه ام و بچه ها همه نوشابه را خورده اند.» گفت، «اشكال ندارد. حرفي نزن. اينها پول ندارند نوشابه بخرند. خودم يكي برايت مي خرم.» دوباره آمديم سر جاده ايستاديم و با همان وانت برگشتيم. وقتي به خانه رسيديم، شهناز چنان از شدت حرارت، گر گرفته بود كه سرش را زير شير آب گرفت و همه لباسش خيس شد.
از كمك هايي كه به مردم مي كردند، خاطره اي را به ياد داريد؟
يادم هست كه هر وقت يكي از دوستانش ازدواج مي كرد و يا بچه دار مي شد، او كه خياطي و گلدوزي را خيلي خوب بلد بود، همه لباس ها و سيسموني آنها را مي دوخت. بسيار با محبت بود.
آيا ازدواج كرده بودند؟
خير. ازدواج نكرده بود.
ارتباط ايشان با پدرتان چگونه بود؟
بابا خيلي دختر دوست بود. مادر مي گويند كه بعد از به دنيا آوردن دو پسر، بابا گفته بود اگر اين دفعه فرزند دختر نياوري، مي روي خانه پدرت. درست بر عكس بقيه كه فرزند پسر مي خواهند. مادر هم به فاطمه زهرا(س) متوسل مي شوند و خدا بعد از دو پسر، شهناز را به آنها مي دهد كه اولين فرزند خانواده ما بود كه شهيد شد و راه را براي شهادت دو برادرمان، محمد حسين و ناصر باز كرد. الان برادرهايم هم همين طورند. دختر خيلي دوست دارند. مادر من خيلي زن زجركشيده اي است. در كودكي مادرش را از دست داد و از دست زن پدر خيلي زجر كشيد. هميشه مي گويد كه شهناز برايش هم دختر بود هم مادر. در هر حال مادر براي به دنيا آوردن يك دختر، سمنو نذر فاطمه زهرا (س) مي كند كه هنوز هم اين نذر را هر سال ادا مي كند. پدرم هميشه شهناز را «بابام ! بابام!» صدا مي زد، طوري كه گاهي اعتراض مادربزرگم را برمي انگيخت كه پدرت فوت كرده، تو چرا اين بچه را اين طوري صدا مي زني؟ شهناز طوري بود كه خودش را توي دل همه جا مي كرد و نزد پدرم كه ارج و قرب خاصي داشت.
پدر با شهادت خواهرتان چگونه برخورد كردند ؟
پدرمان از نترسي و شجاعت فرزندانش مي ترسيد و به اهواز رفته بود. البته بچه ها در عين حال كه احترام او را نگه مي داشتند، به كارها و فعاليتهاي خودشان هم ادامه مي دادند. موقعي كه شهناز شهيد شد، سردخانه كه نبود كه جنازه را نگه داريم. خواستيم او را دفن كنيم، ولي راستش مي ترسيديم بابا ناراحت شود. چند قالب يخ پيدا كرديم و روي جنازه گذاشتيم كه بو نگيرد، ولي در آن شرايط يخ هم گير نمي آمد.
نحوه شهادت ايشان چگونه بود؟
موقعي كه جنگ در خرمشهر شديد شد، همه ما به خانه دائيمان در اهواز رفتيم، اما شهناز تاب نياورد و گفت كه همه دوستانش و مردم در خرمشهر هستند و او بايد به كمك آنها برود و تنهائي راه افتاد و به خرمشهر رفت. ما بعد از مدتي كه دنبال او رفتيم، ديديم هر كس ما را که مي بيند، يك جوري مي خواهد از جلوي چشم ما برود و رو پنهان نمي كند. فهميديم كه براي شهناز اتفاقي افتاده. شهناز و عده اي ديگر پيش خانم عابديني قرآن مي خواندند. محل كلاسشان هم در خيابان چهل متري بود. شب قبل از شهادت، خانم عابديني و شهناز و گروهي از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفيدي به تن داشته و جوراب سفيد پوشيده و چادر سفيدي به سر انداخته بود. خانم عابديني ميگويد كه در اين لباس خيلي قشنگ شدي، ولي اين لباس چه تناسبي با وضعيت جنگ و گريز فعلي ما دارد؟ شهناز مي گويد وقتي انسان خيلي خوشحال است، بهترين لباسهايش رامي پوشد، و بعد هم به بچه ها مي گويد بياييد چند عكس يادگاري بگيريم، چون شايد اين آخرين عكس ها باشد. حالات او در آن شب بسيار عجيب بوده. هنگامي كه نوبت به نگهباني او مي رسد، خانم عابديني به او مي گويد كه برو لباست را عوض كن و پست نگهباني را تحويل بگير. شهناز مي گويد با اين لباس خيلي راحتم. روي آن چادر مشكي به سر مي كنم و چيزي معلوم نيست و با همان لباس مي رود و نگهباني مي دهد. روز هشتم مهرماه از شيراز كاميوني مي رسد كه بار آورده بود و مي خواست آنها را در مكتب خالي كند. دخترها منتظر آمدن مردها نمي شوند و خودشان دست به كار مي شوند تا بارها را در مكتب بگذارند و بعد تقسيم كنند. مشغول كار بودند كه ديدند سر فلكه گلفروشي، عراقي ها خانه سمت چپ خيابان را با خمپاره زدند. شهناز و دوستش شهناز محمدي همراه بقيه به طرف خانه مي دوند تا اگر زني در آنجا هست، او را بيرون بياورند كه خمپاره اي بين آن دو به زمين مي خورد و منفجر مي شود. تركش مستقيما به قلب شهناز مي خورد و او همان جا شهيد مي شود. به قبرستان خرمشهر جنت آباد مي گفتند و پادگان دژ هم نزديك آنجا بود و عراقي ها دائما آنجا را با توپ و خمپاره مي زدند و صداي هولناكي داشت. اين قبرستان يك اتاق و ايوان داشت. يادم هست بعضي از جنازه ها به قدري له شده بودند كه به اندازه يك بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبي گذاشته بودند. من خيلي دلم مي خواست بروم و او را ببينم، اما خيلي مي ترسيدم. تا آن روز مرده وكفن نديده بودم. من از ترسم كز كرده و به ستون ايوان آنجا چسبيده بودم و هر بار كه خمپاره مي زدند، ستون مي لرزيد. الان خيلي افسوس مي خورم و هميشه به خودم مي گويم كه اي كاش در آن لحظه مي توانستم بر ترسم غلبه كنم و بروم او را ببينم.
چه كسي جنازه را به خاك سپرد ؟
مادرم و برادرهايم. خرمشهر طوري است كه وقتي زمين را يك كمي مي كنيد، به آب مي رسيد. قبر را كه كندند، ته آن مشمع پهن كردند كه آب بالا نيايد. مامان مي گويند موقعي كه صورت جنازه را باز كردند، انگار كه شهناز راحت خوابيده بود و كوچك ترين نشانه اضطراب و ترسي در چهره او نبود. مامان خطاب به شهناز مي گويند دعا كن كه در جنگ پيروز شويم، انقلاب پيروز شود و دل امام شاد شود. برادرهايم با دست روي يك سنگ نام و نشاني شهنار را مي كنند و بعدها با همين نشانه ها بود كه توانستيم قبر او را پيدا كنيم. يادم هست موقعي كه خمپاره مي زدند، بعضي از اين قبرها شكافته مي شدند و جنازه ها بيرون مي آمدند و تكه تكه مي شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناك بود.
برادرهايتان چگونه شهيد شدند؟
حسين يك ماه كمتر از شهادت شهناز نگذشته بود كه شهيد شد. دقيقا روز چهارم آبان. او جزو آخرين نيروهايي بود كه از خرمشهر بيرون مي آمدند. او و دونفر از دوستانش به نام مجيد دريايي و فرد ديگري كه سيد صدايش مي زدند ؛ تصميم مي گيرند تسليحاتي را كه مانده بود از شهر بيرون ببرند كه به دست عراقي ها نيفتد. عراقي ها در ساختمان فرمانداري بودند. به محض اينكه ماشين آنها را مي بينند، آن را مي زنند. ماشين هم شورلت آمريكايي بوده كه به محض اينكه ضربه مي خورد، خود به خود قفل مي شود و آنها نمي توانند از ماشين بيرون بيايند. حسين سعي مي كند از پنجره بيرون بيايد كه او را مي زنند. سيد و حسين شهيد مي شوند ؛ ولي مجيد زنده مي ماند كه البته قطع نخاع است. ما جنازه حسين را پيدا نكرديم تا وقتي كه خرمشهر آزاد شد. در كنار شهناز يك قبري را به نشانه او كنديم.ناصر هم جزو بسيج فرمانداري بود و بين آبادان اهواز تردد مي كرد كه هواپيماها بمباران مي كنند و ماشين آنها از جاده خارج مي شود و ناصر به شهادت مي رسد.
سال ها از شهادت خواهر و برادرهايتان مي گذرد و شما در شرايط فعلي به خدمت در جهاد مشغول هستيد. آدم هايي را كه نوعا با آنها سر و كار داريد، به شكلي مختصر با آنها مقايسه كنيد.
اصلا قابل مقايسه نيستند. هر چند اعتقاد قلبي من اين است كه شهناز و شهنازها فرقي با ما نداشتند. گمانم تفاوت ما جوان هاي حالا با آنها اين است كه مسئولين، نسل جوان آن موقع را باور كرده بودند. آنها نسلي بودند كه انقلاب كردن و جنگ را پيش بردند و همه، توانايي ها و لياقتهاي آنها را باور داشتند. همه باور كرده بودند كه جوانها مي توانندكارهاي بزرگي بكنند، ولي الان كسي جوانها را باور ندارد.
آيا جوان ها خودشان را باور دارند؟
اشكال در همين جاست كه بزرگ ترها نتوانسته اند به آنها القا كنند كه شما هم مي توانيد مثل نسل انقلاب و نسل دوران جنگ باشيد. شما هم توانا هستيد. شهناز يك موجود آسماني نبود. همه آنها جوان هايي مثل من و بقيه بودند. اولا آنها خودشان، خودشان را باور كردند و بعد هم جامعه شان آنها را باور كرد.
من چندان با حرف شما موافق نيستم، بسياري از جوان هايي كه در دوره انقلاب، به مبارزه پرداختند، در واقع به ترس هاي پدر و مادرشان پشت مي كردند و زير بارحرف آنها نمي رفتند. بعدها بود كه خانواده ها به تدريج با جوان ها همراهي كردند كه در جنگ به اوج رسيد.
دوره انقلاب را نمي دانم، چون سنم خيلي كم بود، ولي در دوران جنگ، مادرها و همسران مانع ايجاد نمي كردند.
در آن موقع ارزش هايي كه امام (ره) مطرح مي كردند و رهبري ايشان بود كه جوان ها را به ميدان مي كشيد.
دقيقا همين طور است. نسلي كه در انقلاب آبديده شده بود، حالا با يك رهبري معنوي و ديني، بي چون و چرا همه اوامر امام (ره) را اجرا مي كرد و خانواده ها هم همراهي مي كردند.
آيا گلايه خاصي داريد ؟
در دوره طولاني متأسفانه از ياد و نام شهدا استفاده ابزاري شد. همه كار خودشان را كردند و هر وقت «لازم» شد و به اصطلاح كم آوردند، شهدا را مطرح كردند و باز سراغ زندگي خودشان رفتند. شيوه و رفتار و قناعت و ايثار شهيد را به كار نگرفتند.طوري شد كه نسل فعلي هيچ ارتباطي با آن نسل ندارد و تا مي آيي حرف بزني، مي گويند، «دست برداريد. چقدر از جنگ و شهيد حرف مي زنيد ؟ تا كي مي خواهيد اين حرفها را تكرار كنيد؟» چرا؟ چون هميشه استفاده ابزاري از شهدا شده. به همين دليل فرهنگ ايثار و شهادت در جامعه به شدت كمرنگ شده. آدم واقعا دلش مي گيرد وقتي مي بيند كه نسل جوان فعلي به كجا دارد مي رود. حداقل به خاطر حرمت خون خود شهدا از آنها بد دفاع نكنيد. مدتي سر و صدا راه انداختند كه چرا اينها سهميه دانشگاه دارند؟ چرا چنين، چرا چنان ؟ آمريكايي ها و اروپايي ها هنوز كه هنوز است به بازماندگان جنگ هاي ظالمانه خودشان خدمات گسترده مي دهند. مگر واقعا اينجا خيلي كار مهمي براي خانواده هاي شهدا شده. اين كارها در تمام دنيا رسم است و مگر دانشگاه براي يك فرزند شهيد، پدر مي شود؟ يك دختر جوان مي خواهد في المثل ازدواج كند، پدري ندارد كه برايش تحقيق كند و ببيند آينده او چه مي شود. پشت و پناهي ندارد كه حمايتش كند. آيا دانشگاه در چنين مواقعي به كمك او مي آيد؟ آنهايي كه دارند متوجه نيستند و اين حرفها را خيلي راحت مي زنند، تازه وقتي هم كه مدرك مي گيري و فارغ التحصيل مي شوي به چه دردت مي خورد؟ آيا مي شود با اين مدرك كاري كرد؟ فرض كنيد دكتراي بهترين دانشگاه هم باشيد. شما را مي گذارند مدير يا سرپرست ؟ آن قدر همه سرجايشان نيستند كه تازه بايد بروي از صفر شروع كني. احساس مي كنم در يك دوره اي درهاي آسمان به روي يك نسلي باز شد و خدا هر چه مائده خوب داشت به آنها داد.
حالا هم اين آدم ها هستند، اگر نبودند در بحراني ترين منطقه دنيا، محكم سرجايمان نايستاده بوديم.
هميشه موقعي كه مادرم دلتنگي مي كند مي گويم مامان ! مطمئن باش آه دل مادران و همسران و فرزندان شهيدان و دعاي آدم هاي با ايمان و مخلصي كه دارند خيلي بي سر و صدا و فقط به خاطر رضاي خدا كار مي كنند، نمي گذارد كه كشور ما صدمه بخورد. هميشه مي گويم دوام ما از بركت خون شهدا و دعاي مادران دلشكسته آنهاست.
بگذريم. گفتيد كه ايشان روي دوستانش نفوذ زيادي داشتند. آيا خاطره اي در اين زمينه داريد؟
بله. در خوزستان اقليتي به نام «صبي» وجود دارد كه ادعا مي كنند پيرو حضرت يحيي هستند. اينها مكتب و مرام خاصي دارند و خيلي هم به مسلمان ها كينه دارند. دختر يكي از اين خانواده ها با شهناز دوست شده و سخت تحت تأثير اخلاق او قرار گرفته بود، به طوري كه دختر تصميم گرفت به رغم مخالفت شديد خانواده و طرد شدن از سوي آنها، با يك پسر مسلمان ازدواج كند از خانواده اش جدا شود.
از حالات معنوي و روحاني خواهر شهيدتان شمه اي را ذكر كنيد.
اوايل انقلاب، نماز اول وقت خواندن، چندان بين مردم متداول نبود، اما شهناز از همان روزهاي تأكيد زيادي روي نماز اول وقت داشت. او براي نمازش لباس جداگانه اي داشت و هر وقت از او مي پرسيدم كه چرا موقع نماز، لباست را عوض مي كني ؟ مي گفت، «چطور موقعي كه مي خواهي به مهماني بروي، لباس آراسته مي پوشي ؟ چه مهماني و دعوتي بالاتر از گفتگوي با خدا ؟ نماز مهماني بزرگي است كه خداوند بندگانش را در آن مي پذيرد، پس بهترين وقت براي مرتب و پاكيزه و منظم بودن است.» او هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء، دعاي كميل مي خواند و گريه مي كرد. وقتي مي پرسيدم، چرا گريه مي كني ؟ مي گفت، «اگر تو هم معناي اين دعا را مي فهميدي، گريه مي كردي.»
دوست دارم در انتهاي اين گفتگو، خاطره جالبي را هم از زبان يكي از دوستانش نقل كنم. روز پنجم مهر ماه 59 بني صدر به خرمشهر مي آيد و با ماشين از خيابان چهل متري عبور مي كند. اتفاقا آن روز بد جوري شهر را مي زدند. بني صدر شب به اهواز مي رود و مصاحبه مي كند و مي گويد به خرمشهر رفتم. شهر امن و امان بود و مردم نقل و شيريني پخش مي كردند. شهناز وقتي اين را از راديو مي شنود، خيلي عصباني مي شود و مي گويد، «شايد اين آقا، خمپاره را از نقل و شيريني تشخيص نمي دهد.» از آن روز به بعد هر وقت صداي انفجار مي آمد، شهناز مي خنديد و مي گفت، «نترسيدن، دارن روي سرمون نقل و نبات مي ريزن!»
با تشكر از وقتي كه در اختيار ما گذاشتند.
یادی از شهيده شهناز حاجي شاه
گفتگو با شهره حاجي شاه
نقش زنان به عنوان مادران، خواهران و همسران شهدا و جانبازان و آزادگان در پيروزي انقلاب و نيز دفاع مقدس، نقشي غير قابل انكار و ستودني است، اما بسياري از زنان اين سرزمين، مستقيما در عرصه هاي دفاع مقدس حضور داشتند و وظايف محوله را به بهترين نحو انجام مي دادند و برخي، جان بر سر پيمان نهادند. شهناز حاجي شاه، از آغازين روزهاي جنگ، در كنار برادران خويش به دفاع از زادگاهش، خرمشهر پرداخت و هر چند اندكي بعد به شهادت رسيد، اما سيره و اخلاق و يادگاران درخشانش، همچنان چون چراغي فرا راه دوستداران اوست.
درباره زمان تولد و شهادت خواهرتان و نيز مسئوليت ايشان نكاتي را ذكر كنيد.
شهناز در سال 1336 در خرمشهر به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا ديپلم ادامه داد. با آغاز جنگ و اشغال خرمشهر، در كنار برادرانمان، ناصر و محمد حسين، به دفاع از شهر پرداخت و سرانجام در 8 مهرسال 1359، يعني اندكي پس از شروع جنگ به شهادت رسيد و جنازه او را در بهشت شهداي همان شهر به خاك سپرديم كه اين خاكسپاري هم داستان مفصلي دارد كه به موقع عرض خواهم كرد.
كمي هم از خودتان، دوران تحصيل و چگونگي ورودتان به جهاد بگوييد.
من شهره حاجي شاه متولد 1348 در شهر خرمشهر هستم. دوران ابتدائي را در دبستان دنياي كودك خرمشهر گذراندم. دوره راهنمايي را شروع مي كردم كه جنگ شروع شد و به تهران آمديم و دوران نوجواني را در اينجا گذراندم، اما دوران طلايي زندگي ام كه هيچ وقت از يادم نمي رود، دوره اي است كه در خرمشهر زندگي مي كرديم. ما بعد از خاكسپاري خواهرم به تهران آمديم آنجا نمانديم.
ظاهرا شما به خواهرتان نزديكي بسياري را احساس مي كرديد و ايشان را مادر خود مي دانستيد؟
واقعا همين طور بود. درست است كه شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت، بيش از 26 سال نداشت، اما به دليل شخصيت خاصي كه داشت احساس مسئوليت و تعهد زيادش، مورد مراجعه همه ما بود و من حتي لحظه اي از او جدا نمي شدم. او به قدري نسبت به تمام اعضاي خانواده و پدر مادرمان احساس مسئوليت مي كرد كه فرزند بزرگ خانواده به نظر مي رسيد.
چند خواهر و برادر هستيد؟
ما 4 برادر و 3 خواهر بوديم كه غير از شهناز، دو تن از برادرهايم به نام هاي محمد حسين و ناصر در خرمشهر شهيد شدند.
از ويژگي هاي شخصيتي خواهرتان بگوييد.
شايد نسل جديد بگوييد كه چرا شهدا را طوري توصيف مي كنيد كه انگار آدم هاي خارق العاده اي بوده اند، به طوري كه ما نمي توانيم از آنها الگو برداري كنيم، ولي من در مورد خواهرم حتي اگر اغراق هم به نظر مي رسد، مي گويم كه او شخصيت منحصر به فردي داشت و واقعا با ديگران فرق مي كرد. شهناز كاري را شروع نمي كرد، مگر آنكه آن را به بهترين نحو ممكن تمام كند. او فوق العاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. با آن سن كم، خياطي، گلسازي، گلدوزي و تمام اين هنرها را به شكل بسيار كاملي بلد بود. نسبت به زمان خودش، هميشه خيلي جلوتر بود، گواهينامه رانندگي داشت و بسيار عالي رانندگي مي كرد، در حالي كه در خرمشهر و اصولا شهرستان ها، زن ها چندان نمي توانستند سراغ اين كار بروند. تايپ فارسي و لاتين را بسيار خوب مي دانست و حتي يك لحظه از زندگي و فرصت هايش را بيهوده از دست نمي داد ؛ انگار مي دانست فرصت اندكي دارد و همه چيز را با اشتياق و سريع ياد مي گرفت و مهم تر از همه اينكه به ديگران هم ياد مي داد. ما خانواده پر جمعيتي بوديم و طبيعتا بين خواهر و برادرها اختلاف پيش مي آمد، اما شهناز با متانت و تدبير، بين همه ما صلح برقرار مي كرد و در واقع، همه امور را مديريت مي كرد. از كمك به هيچ كس دريغ نداشت و تا جايي كه دستش مي رسيد، گره گشايي مي كرد. در اين مورد خاطره شيريني را به ياد دارم. يكي از همسايه هاي ما براي عروسي به اصفهان دعوت كرده بودند. خياط تا آخرين لحظه، لباس خانم را آماده نكرده بود و او هم گريه زاري راه انداخته بود كه من نمي آيم. بعد از مدت ها يك عروسي دعوت شده ام و لباس ندارم. خلاصه همين موضوع كوچك، اوضاع زندگي همسايه ما را به كلي به هم ريخته بود و زن و شوهر دائما با هم جنگ و دعوا داشتند. شهناز به آن خانم گفت اگر پارچه داري بده به من برايت لباس مي دوزم فردا صبح بيا از من بگير. شهناز تمام آن شب را بيدار نشست و لباس بسيار مناسبي براي او دوخت و مسئله را به خوبي حل كرد. از هر چيزي كه ياد ميگرفت، به نحو احسن استفاده مي كرد. در خانه كمك كار مادرم بود و خيلي به او رسيدگي مي كرد. دوستان زيادي هم داشت و اعتقادش درباره دوستي اعتقاد جالبي بود.
چطور ؟
او هيچ وقت دوستانش را از قشر خاصي انتخاب نمي كرد و با همه جور آدمي رفيق بود. حتي گاهي با كساني دوستي مي كرد كه از نظر اعتقادي شباهتي به او نداشتند. وقتي از او مي پرسيديم كه چرا اين قدر دوست داري؟ مي گفت، «دوستان آدم دو جورند. يكي گروهي كه تو از وجود آنها استفاده مي كني و ديگر كساني كه آنها از تو استفاده مي كنند و در هر دو حالت فايده اي در ميان هست.» وقتي از او پرسيده مي شد كه چرا با كساني كه با تو تفاوت فكر و عقيده دارند، دوست مي شوي؟ جواب مي داد، «دوستي با كساني كه پايبند به ارزش ها هستند، خيلي خوب است، اما در آنها چيز زيادي را تغيير نمي دهد. هنر آن است كه بتواني در قلب كسي رسوخ كني كه با تو و آرمان هاي تو دشمن است. هنر آن است كه بتواني روي آن تأثير بگذاري.»
از رابطه ايشان با خودتان بگوييد.
من به قدري به او علاقمند و وابسته بودم و او به قدري به من و به درس هايم مي رسيد كه بيشتر، او را مادر خودم مي دانستم تا مادر واقعي ام را. تازه بعد از شهادت شهناز بود كه من توانستم به تدريج به مادرم نزديك شوم و رابطه مادر و فرزندي را با او برقرار كنم.
از روحيه فعال و اشتياق براي يادگيري چه خاطره اي داريد ؟
شهناز ديپلمش را كه گرفت درس حوزه را شروع كرد. او بسيار فعال بود و انرژي اش تمام نمي شد. در كتابخانه فعاليت مي كرد و در عين حال دوره هاي مختلف آموزشي، مذهبي و رزمي را ديده بود و يك سال قبل از شروع جنگ براي مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. مادرم تعريف ميكردن كه يك بار چهل نفر از دختران را براي آموزش ديني به قم برد. بعد هم آنها را براي آمادگي نظامي به شلمچه برد كه در آنجا يكي از آنها در رودخانه افتاد و شهناز با زحمت فراواني او را نجات داد. پس از پيروزي انقلاب، هنوز نهضت سوادآموزي تشكيل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن ديگر، به شكلي كاملا خودجوش، گروهي را تشكيل داده بودند و به روستاها مي رفتند و به بچه ها درس مي دادند. يادم هست كه يك بار به او گفتم كه بايد مرا هم با خودت ببري. گفت راه خيلي دور است و اذيت مي شوي. گفتم من بايد بيايم. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر كه واقعا هلاك كننده است. همراه شهناز به فلكه اصلي شهر رفتيم و منتظر مانديم تا وانت آبي رنگي آمد. چند خانم چادري عقب ماشين نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستيم. هر يك از خانم ها سر جاده اي كه منتهي به روستايي مي شد، پياده مي شدند و باز راه مي افتاديم. آخر به جايي رسيديم كه من و شهناز هم پياده شديم و از يك جاده خاكي راه افتاديم. وارد روستا كه شديم، چشمم به يك مغازه محقر افتاد. معلوم بود كه قسمتي از خانه را مغازه كرده بودند. من داشتم از گرما هلاك مي شدم. شهناز گفت اينجا آب لوله كشي ندارند. مي خواهي برايت نوشابه بخرم ؟ يادم هست كه برايم فانتا خريد كه خيلي خوشمزه بود. باهم سر كلاس رفتيم و من كنار بچه ها روي نيمكت جلو نشستم و شهناز هم درس داد. من فقط مي ديدم كه شهناز نگاهي به انتهاي كلاس و بعد به من مي اندازد و لبخند مي زند. درس كه تمام شد، رفتم كه نوشابه ام را از تاقچه انتهاي كلاس بردارم و بخورم كه ديدم شيشه نوشابه، خالي است و تازه علت لبخند زدن شهناز را فهميدم. كلاس كه تمام شد، گفتم، «شهناز ! من تشنه ام و بچه ها همه نوشابه را خورده اند.» گفت، «اشكال ندارد. حرفي نزن. اينها پول ندارند نوشابه بخرند. خودم يكي برايت مي خرم.» دوباره آمديم سر جاده ايستاديم و با همان وانت برگشتيم. وقتي به خانه رسيديم، شهناز چنان از شدت حرارت، گر گرفته بود كه سرش را زير شير آب گرفت و همه لباسش خيس شد.
از كمك هايي كه به مردم مي كردند، خاطره اي را به ياد داريد؟
يادم هست كه هر وقت يكي از دوستانش ازدواج مي كرد و يا بچه دار مي شد، او كه خياطي و گلدوزي را خيلي خوب بلد بود، همه لباس ها و سيسموني آنها را مي دوخت. بسيار با محبت بود.
آيا ازدواج كرده بودند؟
خير. ازدواج نكرده بود.
ارتباط ايشان با پدرتان چگونه بود؟
بابا خيلي دختر دوست بود. مادر مي گويند كه بعد از به دنيا آوردن دو پسر، بابا گفته بود اگر اين دفعه فرزند دختر نياوري، مي روي خانه پدرت. درست بر عكس بقيه كه فرزند پسر مي خواهند. مادر هم به فاطمه زهرا(س) متوسل مي شوند و خدا بعد از دو پسر، شهناز را به آنها مي دهد كه اولين فرزند خانواده ما بود كه شهيد شد و راه را براي شهادت دو برادرمان، محمد حسين و ناصر باز كرد. الان برادرهايم هم همين طورند. دختر خيلي دوست دارند. مادر من خيلي زن زجركشيده اي است. در كودكي مادرش را از دست داد و از دست زن پدر خيلي زجر كشيد. هميشه مي گويد كه شهناز برايش هم دختر بود هم مادر. در هر حال مادر براي به دنيا آوردن يك دختر، سمنو نذر فاطمه زهرا (س) مي كند كه هنوز هم اين نذر را هر سال ادا مي كند. پدرم هميشه شهناز را «بابام ! بابام!» صدا مي زد، طوري كه گاهي اعتراض مادربزرگم را برمي انگيخت كه پدرت فوت كرده، تو چرا اين بچه را اين طوري صدا مي زني؟ شهناز طوري بود كه خودش را توي دل همه جا مي كرد و نزد پدرم كه ارج و قرب خاصي داشت.
پدر با شهادت خواهرتان چگونه برخورد كردند ؟
پدرمان از نترسي و شجاعت فرزندانش مي ترسيد و به اهواز رفته بود. البته بچه ها در عين حال كه احترام او را نگه مي داشتند، به كارها و فعاليتهاي خودشان هم ادامه مي دادند. موقعي كه شهناز شهيد شد، سردخانه كه نبود كه جنازه را نگه داريم. خواستيم او را دفن كنيم، ولي راستش مي ترسيديم بابا ناراحت شود. چند قالب يخ پيدا كرديم و روي جنازه گذاشتيم كه بو نگيرد، ولي در آن شرايط يخ هم گير نمي آمد.
نحوه شهادت ايشان چگونه بود؟
موقعي كه جنگ در خرمشهر شديد شد، همه ما به خانه دائيمان در اهواز رفتيم، اما شهناز تاب نياورد و گفت كه همه دوستانش و مردم در خرمشهر هستند و او بايد به كمك آنها برود و تنهائي راه افتاد و به خرمشهر رفت. ما بعد از مدتي كه دنبال او رفتيم، ديديم هر كس ما را که مي بيند، يك جوري مي خواهد از جلوي چشم ما برود و رو پنهان نمي كند. فهميديم كه براي شهناز اتفاقي افتاده. شهناز و عده اي ديگر پيش خانم عابديني قرآن مي خواندند. محل كلاسشان هم در خيابان چهل متري بود. شب قبل از شهادت، خانم عابديني و شهناز و گروهي از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفيدي به تن داشته و جوراب سفيد پوشيده و چادر سفيدي به سر انداخته بود. خانم عابديني ميگويد كه در اين لباس خيلي قشنگ شدي، ولي اين لباس چه تناسبي با وضعيت جنگ و گريز فعلي ما دارد؟ شهناز مي گويد وقتي انسان خيلي خوشحال است، بهترين لباسهايش رامي پوشد، و بعد هم به بچه ها مي گويد بياييد چند عكس يادگاري بگيريم، چون شايد اين آخرين عكس ها باشد. حالات او در آن شب بسيار عجيب بوده. هنگامي كه نوبت به نگهباني او مي رسد، خانم عابديني به او مي گويد كه برو لباست را عوض كن و پست نگهباني را تحويل بگير. شهناز مي گويد با اين لباس خيلي راحتم. روي آن چادر مشكي به سر مي كنم و چيزي معلوم نيست و با همان لباس مي رود و نگهباني مي دهد. روز هشتم مهرماه از شيراز كاميوني مي رسد كه بار آورده بود و مي خواست آنها را در مكتب خالي كند. دخترها منتظر آمدن مردها نمي شوند و خودشان دست به كار مي شوند تا بارها را در مكتب بگذارند و بعد تقسيم كنند. مشغول كار بودند كه ديدند سر فلكه گلفروشي، عراقي ها خانه سمت چپ خيابان را با خمپاره زدند. شهناز و دوستش شهناز محمدي همراه بقيه به طرف خانه مي دوند تا اگر زني در آنجا هست، او را بيرون بياورند كه خمپاره اي بين آن دو به زمين مي خورد و منفجر مي شود. تركش مستقيما به قلب شهناز مي خورد و او همان جا شهيد مي شود. به قبرستان خرمشهر جنت آباد مي گفتند و پادگان دژ هم نزديك آنجا بود و عراقي ها دائما آنجا را با توپ و خمپاره مي زدند و صداي هولناكي داشت. اين قبرستان يك اتاق و ايوان داشت. يادم هست بعضي از جنازه ها به قدري له شده بودند كه به اندازه يك بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبي گذاشته بودند. من خيلي دلم مي خواست بروم و او را ببينم، اما خيلي مي ترسيدم. تا آن روز مرده وكفن نديده بودم. من از ترسم كز كرده و به ستون ايوان آنجا چسبيده بودم و هر بار كه خمپاره مي زدند، ستون مي لرزيد. الان خيلي افسوس مي خورم و هميشه به خودم مي گويم كه اي كاش در آن لحظه مي توانستم بر ترسم غلبه كنم و بروم او را ببينم.
چه كسي جنازه را به خاك سپرد ؟
مادرم و برادرهايم. خرمشهر طوري است كه وقتي زمين را يك كمي مي كنيد، به آب مي رسيد. قبر را كه كندند، ته آن مشمع پهن كردند كه آب بالا نيايد. مامان مي گويند موقعي كه صورت جنازه را باز كردند، انگار كه شهناز راحت خوابيده بود و كوچك ترين نشانه اضطراب و ترسي در چهره او نبود. مامان خطاب به شهناز مي گويند دعا كن كه در جنگ پيروز شويم، انقلاب پيروز شود و دل امام شاد شود. برادرهايم با دست روي يك سنگ نام و نشاني شهنار را مي كنند و بعدها با همين نشانه ها بود كه توانستيم قبر او را پيدا كنيم. يادم هست موقعي كه خمپاره مي زدند، بعضي از اين قبرها شكافته مي شدند و جنازه ها بيرون مي آمدند و تكه تكه مي شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناك بود.
برادرهايتان چگونه شهيد شدند؟
حسين يك ماه كمتر از شهادت شهناز نگذشته بود كه شهيد شد. دقيقا روز چهارم آبان. او جزو آخرين نيروهايي بود كه از خرمشهر بيرون مي آمدند. او و دونفر از دوستانش به نام مجيد دريايي و فرد ديگري كه سيد صدايش مي زدند ؛ تصميم مي گيرند تسليحاتي را كه مانده بود از شهر بيرون ببرند كه به دست عراقي ها نيفتد. عراقي ها در ساختمان فرمانداري بودند. به محض اينكه ماشين آنها را مي بينند، آن را مي زنند. ماشين هم شورلت آمريكايي بوده كه به محض اينكه ضربه مي خورد، خود به خود قفل مي شود و آنها نمي توانند از ماشين بيرون بيايند. حسين سعي مي كند از پنجره بيرون بيايد كه او را مي زنند. سيد و حسين شهيد مي شوند ؛ ولي مجيد زنده مي ماند كه البته قطع نخاع است. ما جنازه حسين را پيدا نكرديم تا وقتي كه خرمشهر آزاد شد. در كنار شهناز يك قبري را به نشانه او كنديم.ناصر هم جزو بسيج فرمانداري بود و بين آبادان اهواز تردد مي كرد كه هواپيماها بمباران مي كنند و ماشين آنها از جاده خارج مي شود و ناصر به شهادت مي رسد.
سال ها از شهادت خواهر و برادرهايتان مي گذرد و شما در شرايط فعلي به خدمت در جهاد مشغول هستيد. آدم هايي را كه نوعا با آنها سر و كار داريد، به شكلي مختصر با آنها مقايسه كنيد.
اصلا قابل مقايسه نيستند. هر چند اعتقاد قلبي من اين است كه شهناز و شهنازها فرقي با ما نداشتند. گمانم تفاوت ما جوان هاي حالا با آنها اين است كه مسئولين، نسل جوان آن موقع را باور كرده بودند. آنها نسلي بودند كه انقلاب كردن و جنگ را پيش بردند و همه، توانايي ها و لياقتهاي آنها را باور داشتند. همه باور كرده بودند كه جوانها مي توانندكارهاي بزرگي بكنند، ولي الان كسي جوانها را باور ندارد.
آيا جوان ها خودشان را باور دارند؟
اشكال در همين جاست كه بزرگ ترها نتوانسته اند به آنها القا كنند كه شما هم مي توانيد مثل نسل انقلاب و نسل دوران جنگ باشيد. شما هم توانا هستيد. شهناز يك موجود آسماني نبود. همه آنها جوان هايي مثل من و بقيه بودند. اولا آنها خودشان، خودشان را باور كردند و بعد هم جامعه شان آنها را باور كرد.
من چندان با حرف شما موافق نيستم، بسياري از جوان هايي كه در دوره انقلاب، به مبارزه پرداختند، در واقع به ترس هاي پدر و مادرشان پشت مي كردند و زير بارحرف آنها نمي رفتند. بعدها بود كه خانواده ها به تدريج با جوان ها همراهي كردند كه در جنگ به اوج رسيد.
دوره انقلاب را نمي دانم، چون سنم خيلي كم بود، ولي در دوران جنگ، مادرها و همسران مانع ايجاد نمي كردند.
در آن موقع ارزش هايي كه امام (ره) مطرح مي كردند و رهبري ايشان بود كه جوان ها را به ميدان مي كشيد.
دقيقا همين طور است. نسلي كه در انقلاب آبديده شده بود، حالا با يك رهبري معنوي و ديني، بي چون و چرا همه اوامر امام (ره) را اجرا مي كرد و خانواده ها هم همراهي مي كردند.
آيا گلايه خاصي داريد ؟
در دوره طولاني متأسفانه از ياد و نام شهدا استفاده ابزاري شد. همه كار خودشان را كردند و هر وقت «لازم» شد و به اصطلاح كم آوردند، شهدا را مطرح كردند و باز سراغ زندگي خودشان رفتند. شيوه و رفتار و قناعت و ايثار شهيد را به كار نگرفتند.طوري شد كه نسل فعلي هيچ ارتباطي با آن نسل ندارد و تا مي آيي حرف بزني، مي گويند، «دست برداريد. چقدر از جنگ و شهيد حرف مي زنيد ؟ تا كي مي خواهيد اين حرفها را تكرار كنيد؟» چرا؟ چون هميشه استفاده ابزاري از شهدا شده. به همين دليل فرهنگ ايثار و شهادت در جامعه به شدت كمرنگ شده. آدم واقعا دلش مي گيرد وقتي مي بيند كه نسل جوان فعلي به كجا دارد مي رود. حداقل به خاطر حرمت خون خود شهدا از آنها بد دفاع نكنيد. مدتي سر و صدا راه انداختند كه چرا اينها سهميه دانشگاه دارند؟ چرا چنين، چرا چنان ؟ آمريكايي ها و اروپايي ها هنوز كه هنوز است به بازماندگان جنگ هاي ظالمانه خودشان خدمات گسترده مي دهند. مگر واقعا اينجا خيلي كار مهمي براي خانواده هاي شهدا شده. اين كارها در تمام دنيا رسم است و مگر دانشگاه براي يك فرزند شهيد، پدر مي شود؟ يك دختر جوان مي خواهد في المثل ازدواج كند، پدري ندارد كه برايش تحقيق كند و ببيند آينده او چه مي شود. پشت و پناهي ندارد كه حمايتش كند. آيا دانشگاه در چنين مواقعي به كمك او مي آيد؟ آنهايي كه دارند متوجه نيستند و اين حرفها را خيلي راحت مي زنند، تازه وقتي هم كه مدرك مي گيري و فارغ التحصيل مي شوي به چه دردت مي خورد؟ آيا مي شود با اين مدرك كاري كرد؟ فرض كنيد دكتراي بهترين دانشگاه هم باشيد. شما را مي گذارند مدير يا سرپرست ؟ آن قدر همه سرجايشان نيستند كه تازه بايد بروي از صفر شروع كني. احساس مي كنم در يك دوره اي درهاي آسمان به روي يك نسلي باز شد و خدا هر چه مائده خوب داشت به آنها داد.
حالا هم اين آدم ها هستند، اگر نبودند در بحراني ترين منطقه دنيا، محكم سرجايمان نايستاده بوديم.
هميشه موقعي كه مادرم دلتنگي مي كند مي گويم مامان ! مطمئن باش آه دل مادران و همسران و فرزندان شهيدان و دعاي آدم هاي با ايمان و مخلصي كه دارند خيلي بي سر و صدا و فقط به خاطر رضاي خدا كار مي كنند، نمي گذارد كه كشور ما صدمه بخورد. هميشه مي گويم دوام ما از بركت خون شهدا و دعاي مادران دلشكسته آنهاست.
بگذريم. گفتيد كه ايشان روي دوستانش نفوذ زيادي داشتند. آيا خاطره اي در اين زمينه داريد؟
بله. در خوزستان اقليتي به نام «صبي» وجود دارد كه ادعا مي كنند پيرو حضرت يحيي هستند. اينها مكتب و مرام خاصي دارند و خيلي هم به مسلمان ها كينه دارند. دختر يكي از اين خانواده ها با شهناز دوست شده و سخت تحت تأثير اخلاق او قرار گرفته بود، به طوري كه دختر تصميم گرفت به رغم مخالفت شديد خانواده و طرد شدن از سوي آنها، با يك پسر مسلمان ازدواج كند از خانواده اش جدا شود.
از حالات معنوي و روحاني خواهر شهيدتان شمه اي را ذكر كنيد.
اوايل انقلاب، نماز اول وقت خواندن، چندان بين مردم متداول نبود، اما شهناز از همان روزهاي تأكيد زيادي روي نماز اول وقت داشت. او براي نمازش لباس جداگانه اي داشت و هر وقت از او مي پرسيدم كه چرا موقع نماز، لباست را عوض مي كني ؟ مي گفت، «چطور موقعي كه مي خواهي به مهماني بروي، لباس آراسته مي پوشي ؟ چه مهماني و دعوتي بالاتر از گفتگوي با خدا ؟ نماز مهماني بزرگي است كه خداوند بندگانش را در آن مي پذيرد، پس بهترين وقت براي مرتب و پاكيزه و منظم بودن است.» او هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء، دعاي كميل مي خواند و گريه مي كرد. وقتي مي پرسيدم، چرا گريه مي كني ؟ مي گفت، «اگر تو هم معناي اين دعا را مي فهميدي، گريه مي كردي.»
دوست دارم در انتهاي اين گفتگو، خاطره جالبي را هم از زبان يكي از دوستانش نقل كنم. روز پنجم مهر ماه 59 بني صدر به خرمشهر مي آيد و با ماشين از خيابان چهل متري عبور مي كند. اتفاقا آن روز بد جوري شهر را مي زدند. بني صدر شب به اهواز مي رود و مصاحبه مي كند و مي گويد به خرمشهر رفتم. شهر امن و امان بود و مردم نقل و شيريني پخش مي كردند. شهناز وقتي اين را از راديو مي شنود، خيلي عصباني مي شود و مي گويد، «شايد اين آقا، خمپاره را از نقل و شيريني تشخيص نمي دهد.» از آن روز به بعد هر وقت صداي انفجار مي آمد، شهناز مي خنديد و مي گفت، «نترسيدن، دارن روي سرمون نقل و نبات مي ريزن!»
با تشكر از وقتي كه در اختيار ما گذاشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}